دوشنبه 31 ارديبهشت 1403 - Mon 20 May 2024
  • ملت ایران نگران و دلواپس نباشند، هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمی‌آید + فیلم

  • سانحه برای بالگرد حامل رئیسی در جلفا/ آخرین اخبار از سانحه برای بالگرد رییس جمهور و هیات همراه/ توضیحات وزیر کشور دربارۀ حادثه بالگرد حامل رئیس‌جمهور+جزئیات +فیلم

  • تکلیف پرسپولیس را استقلال مشخص می کند

  • شما طبق قانون شهید شده‌اید!

  • رئیسی: مرز ایران و آذربایجان را به مرز امید و فرصت بدل خواهیم کرد+ فیلم

  • رسانه می‌تواند در میدان نبرد، پیام‌آور امید باشد

  • حکم نهایی تتلو صادر شد

  • تاج: پیگیر فساد در فدراسیون هستیم

  • بودجه‌ها برای «سینما آزادی» هدر می‌روند!؟

  • چگونه یک دانشجو افسر سازمان سیا می‌شود؟+ عکس

  • علی کریمی بلاک شد!+ عکس

  • مطربی که رییس دستگاه دیپلماسی شد +فیلم

  • منتظر اعداد طلایی در شاخص باشید

  • امروز؛ افتتاح یک پروژه مهم، استراتژیک و بین‌المللی

  • مروری بر کارنامه تاریک ترین دوره اقتصاد ایران

  • سرزمینِ ایران؛ جشنِ رنگ در عروسی بختیاری

  • تصاویر: سیل در مشهد

  • از مجلس شورای اسلامی انتظار نبود!

  • ورود دلار به کانال ۵۷ هزار تومان/ ادامه روند کاهشی نرخ ارز

  • یک صندلی و چند کاندیدا

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 270840
    تاریخ انتشار: 22/آبان/1400 - 14:04

    شهید مدافع حرمی که پس از 6 سال از طریق آزمایش دی ان ای شناسایی شد/زندیگنامه شهید مدافع حرم مرتضی کریمی+عکس و فیلم

    شهید مدافع حرمی که پس از 6 سال  از طریق آزمایش دی ان ای شناسایی شد/زندیگنامه شهید مدافع حرم مرتضی کریمی+عکس و فیلم

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»شهید مرتضی کریمی، جانشین گردان امام حسن (ع) تهران، متولد ۲۵ دی ۱۳۶۰ در شهرستان سال استان قزوین است که در تاریخ ۲۱ دی، سال ۱۳۹۴ در منطقه خان طومان سوریه آسمانی شد. گفتنی است که شهید مرتضی کریمی، از جانبازان فتنه ۸۸ نیز بود.او متولد ۲۵ دی ماه ۱۳۶۰ بود که در زمان شهادت ۳۴ سال سن داشت ، شهید مرتضی کریمی در گردان حضرت زهرا (س) لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) سپاه پاسداران محمد رسول الله (ص) تهران بزرگ خدمت می‌کرد و در سوریه هم به عنوان فرمانده گروهان، مشغول دفاع از حرم حضرت زینب(س) بود. او همچنین فرماندهی یک ناحیه مقاومت بسیج در شهرک ولیعصر(عج) تهران را هم بر عهده داشت.از این شهید بزرگوار ۲ دختر به نام‌های حنانه و ملیکا به یادگار مانده است

     

    نحوه شهادت :

    آنچنان که دوستان و همراهان شهید در سوریه تعریف می‌کنند، گویا یک آمبولانس حاوی پیکر شهدا و تعدادی مجروح در حال حرکت بوده که راننده آن از سوی تک‌تیراندازهای داعش مورد هدف قرار می‌گیرد و مرتضی کریمی به سراغ امبولانس می‌رود تا آن را از معرکه خارج کند که این بار آمبولانس مورد هدف موشک قرار گرفته و منهدم می‌شود.

     

     گفتگوی با «فاطمه سادات موسوی» همسر ارجمند شهید کریمی

    وقتی رفت به این فکر می‌کردم که طی ۱۳-۱۴ سال بعد از ازدواج شاید یک روز هم زندگی سیر نداشتیم… مرتضی تماماً خودش را وقت انقلاب کرده بود. آموزش، مانور، مأموریت، رزمایش و … آنقدر از او زمان می‌گرفت که زمان بسیار بسیار کمی برایش باقی می‌گذاشت.

    *رضایت تلفنی
    تا قبل از پرواز، چند مرتبه از فرودگاه تماس گرفت. می‌خواست تلفنی رضایت مرا بگیرد. با اینکه خیلی از دستش عصبانی بودم، زود سلام کرد. مثل همیشه سلامی پرانرژی. وعده می‌داد تا دلم را بدست بیاورد. گفت «وقتی برگردم، باهم پابوس امام رضا می‌رویم.» گفتم «مرتضی، من مشهد هم نمی‌خواهم. فقط تو را می‌خواهم…» سفارش بچه‌ها را کرد. گفتم «مرتضی، دلم می‌خواهد در یک چادر کوچک، من و تو و بچه‌ها زندگی‌ کنیم، فقط تو را داشته باشم. تجملات و قشنگی‌های زندگی را بدون تو نمی‌خواهم!»

    *آرزوی زندگی آرام
    خیلی به او وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام می‌دادم، اما این‌ها از وابستگی من به او کم نکرده بود! شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختی‌ها تمام می‌شود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت… ۱۲  روز بعد از رفتنش به شهادت رسید، ۲۱ دی ماه ۱۳۹۴ !

    *خداحافظی عجیب
    با اینکه مرتضی معمولاً زمانی برای دید و بازدید با اقوام نداشت، قبل از پرواز با همه فامیل تماس گرفت و خداحافظی کرد؛ مادرم، خواهرهای خودش، همسرانشان و… تمام این کارها برایم عجیب بود آن هم برای یک سفر کوتاه! قرار نبود برود و نیاید، قرار بود…

    *آرزوی خرید لباس
    برنامه داشتیم که بعد از مأموریت کرج با هم برای خرید پالتو و چکمه دخترها به بازار برویم. بچه‌ها قولش را از مرتضی گرفته بودند. آرزوی خرید لباس به دلشان ماند. بعد از اینکه به سوریه رفت، عکس لباس‌های دخترها را برایش فرستادیم. چقدر ذوق کرد از دیدن عکس‌ها. ملیکا و حنانه برای پدرشان حرف زدند و صدایشان را با تلگرام برایش ارسال کردند. مرتضی هم جوابشان را ضبط کرد و برایشان فرستاد.

     

    *شادی بدون مرتضی
    با رفتن مرتضی آرام و قرار نداشتم. با اینکه “شال” را بسیار دوست داشتم اما بعد از رفتن مرتضی، هر چقدر از سوریه تماس گرفت و گفت که چند روز به آنجا بروید، دلم راضی نشد! حتی خوشی شهرستان رفتن را بدون مرتضی نمی‌خواستم. انگار برام هیچ ارزشی نداشت. واقعاً هیچ‌چیز نمی‌توانست مرا خوشحال کند بجز خودِ مرتضی.

    *شاید به خانه بیاید
    مرتضی حتی در تماس تلفنی گفته بود که اگر می‌خواهم به خانه بروم تا حال و هوایم عوض شود. دلم نمی‌آمد بدون او به خانه بروم. احساس می‌کردم جابه‌جای خانه خاطرات مرتضی را برایم زنده می‌کند.آن روزها شرایط خوبی نداشتم. دلتنگی، نگرانی، دلشوره و … گوشه‌ای از مشغولیاتی بود که آزارم می‌داد. مادر مرتضی با مادرم تماس گرفت و وضعیت روحی مرا گفته بود. قرار شد مادر و خواهرم به دیدنم بیایند. به هوای دیدن آنها به خانه برگشتم. از زمان رفتن مرتضی به خانه نیامده بودم.
    بچه‌ها به مدرسه رفتند و من سرگرم تمیز کردن خانه شدم. گویا مرتضی قبل رفتن به خانه آمده بود. غذای نیم‌خورده مرتضی همانطور در آشپزخانه مانده و خراب شده بود. معلوم بود با عجله غذا خورده و رفته. لباس‌هایش را هم عوض کرده بود. انگار برای بردن مدارک  و لباس‌هایش به خانه آمده بود.فرصت خوبی بود که تا آمدن مرتضی لباس‌هایش را بشویم، اتو کنم و در کمد مرتب بچینم. شاید بازهم با عجله بیاید و بخواهد لباس‌هایش را عوض کند…

    ۱۰ دقیقه به ابد
    بعد از رفتن مرتضی، تا صدای تلفن به صدا در می‌آمد، گوش می‌دادم تا از لحن حرف‌زدن افراد ببینم مرتضی آن‌طرف خط است یا شخص دیگر. همیشه دلم می‌خواست تنها با او حرف بزنم، صدا به صدا نمی‌رسید و ناچار بودم با صدای بلند صحبت کنم. اما اغلب اطرافم شلوغ بود.آخرین‌بار که تماس گرفت، جمعه شب بود. اول خواهرش صحبت کرد و بعد بچه‌ها، آن‌هم زمانی طولانی. وقتی نوبت به من رسید، مرتضی باید می‌رفت! گفت که «۱۰ دقیقه دیگر تماس می‌گیرم.» آنقدر سرش شلوغ بود که بعید می‌دانستم تماس بگیرد. خیلی اصرار کردم قطع نکند اما آن‌طرف خط هم شلوغ بود و احتمالاً خیلی از افراد مانند مرتضی در صف تماس بودند. ۱۰ دقیقه ما به بهشت ارجاع شد و مرتضی هیچ‌ وقت نتوانست با من تماس بگیرد.

    *بی‌خبر از خبر
    دوشنبه از محل کار مرتضی تماس گرفتند و گفتند که می‌خواهیم فردا برای احوالپرسی به خانه شما بیاییم. با پدر مرتضی تماس گرفتم تا او هم بیاید. تا ظهر منتظر ماندیم اما هیچ خبری نشد! بعد سربازی آمد، عذرخواهی کرد و گفت برنامه امروز لغو شده است. گویا همه شهرک از موضوع شهادت مرتضی اطلاع داشتند و حتی خبر به شهرستان ما هم رسیده بود. تنها ما بی‌خبر بودیم!

    *هواپیمای بابا
    همان روز، ملیکا که از خواب بیدار شد گفت «مامانی خواب دیدم بابایی تو هواپیما نزدیک خورشید بود. من و شما و حنانه از پایین برایش دست تکان می‌دادیم…» رابطه دخترها با پدرشان رشک‌برانگیز بود! خیلی همدیگر را دوست داشتند.

    *مرتضی را می‌خواهم…
    بند دلم پاره شد. بدنم می‌لرزید. نمی‌دانم چطور خودم را به برادرشوهرم رساندم. یقه کتش را گرفتم و گفتم «تو رو خدا بگو چه شده؟» سرش را پایین انداخت و بنای اشک ریختن کرد! بنده خدا یک دستش روی قلبش بود و یک دستش روی سرش.حالم دست خودم نبود. مثل بچه‌ها پایین بالا می‌پریدم و به مادر مرتضی می‌گفتم «مامان من مرتضی را می‌خواهم!» حنانه آرام و قرار نداشت. ملیکا با موهای پریشان روی مبل نشسته بود. هیچ‌کس حواسش به بچه‌های مرتضی نبود… فقط فریاد می‌زدم و می‌گفتم «مرتضی چرا رفت؟ من که التماسش کرده بودم نرود! ای خدا من مرتضی را از تو می‌خواهم!»

    *دعا کنید مرتضایم برگردد
    مدتی پس از خبر شهادت مرتضی، گفتند لحظه شهادت مرتضی را کسی ندیده و شهادتش تایید نشده است. بنرها را جمع کنید و لباس‌های مشکی را درآورید! ناخودآگاه لباس‌ها را درآوردیم. آن روزها به هرکس می‌رسیدم می‌گفتم «تو را به خدا دعا کنید مرتضی برگردد…» گویا مرتضی برای کمک به مجروحین رفته بود که با اصابت گلوله به آمبولانس، از بدن مرتضی چیزی باقی نماند!

    *دعوا برای پیژامه
    اگر شب‌ها دیر می‌رسید، آرام و بی‌صدا به خانه می‌آمد. اگر هم زودتر می‌رسید، بنا می‌کرد به تغییر دادن صدا و بازی شنگول منگول «آی بچه‌ها ، منم منم آقا گرگه. اومدم بخورمتون… »هر چقدر هم که این کار را انجام می داد، برای بچه‌ها تکراری نمی‌شد؛ چراکه همیشه می‌ترسیدند در را باز کنند! تازه وقتی بابا مرتضی‌شان وارد خانه می‌شد، مجبور بود دقایقی ناز دخترهایش را بخرد، هردوشان را بغل کند و حسابی ببوسدشان.حالا اول دعوای بچه‌ها بود برای آوردن لباس راحتی بابا! پیژامه مرتضی بین دخترها دست به دست می‌شد تا یک کدامشان پیروز شود و لباس را به پدرشان برساند…

    *آخرین گل
    آخرین هدیه روز زن، یک سرویس سینی سیلور با فنجان و قندان برایم خرید. خیلی قشنگ بود. یک شاخه گل قرمز هم کنارش گذاشت.گل را خشک کردم و نگه‌ داشتم. اصلاً این گل برایم یک چیز دیگر است! این آخرین گلی بود که مرتضی برایم خرید.

     

    *راضی‌ام
    برای منی که هیچ‌گاه حتی در تصوراتم هم به نداشتن “مرتضی” فکر نمی‌کردم، شهادتش بسیار سخت بود. مرتضی تمام دلخوشی و داشته زندگی من بود.اما، اکنون آرام‌ام و راضی. من از شهادت مرتضی خوشحالم. خوشحالم که حتی اگر نیست، در راه هدف و خاندانی او را داده‌ایم که تمام عالم آرزوی فدایی شدن برای آنها را دارند. قطعاً مرتضی در هر دو دنیا دست ما را خواهد گرفت. جای مرتضی خالی است اما من و دخترانم به داشتن “مرتضای شهید” افتخار می‌کنیم.

    *همسرم مرا درک می‌کند

    اغلب برای رفتن به مأموریت‌ها با مرتضی همراهی می‌کردم و تمام تلاشم این بود که راحت به کارهایش برسد. حتی خودش بارها به دوستانش گفته بود که «همسرم مرا درک می‌کند و مانع کار زیاد من نمی‌شود.»

    با این حال هرچند مرتبه که برای رفتن به سوریه اقدام کرد، مخالفت کردم.

    * سوریه فرق دارد

    با اینکه می‌دانست حتی حرف زدن از سوریه هم مرا ناراحت می‌کند اما با هیجان از رفتن می‌گفت. انگار نمی‌توانست ذوق‌زدگی‌اش را پنهان کند. این وضعیت وقتی از سوریه شهید می‌آوردند دوچندان می شد. انگار به وجد آمده باشد، شور تازه‌ای می گرفت... شرکت در مراسمات تشییع شهدا را وظیفه خود می‌دانست.

    بعد از مخالف‌های من، به ظاهر کمی تأمل می‌کرد اما بعد از مدتی کوتاه دوباره برای رفتن مهیا می‌شد. وقتی از رفتن حرف می‌زد، حالم به هم می‌ریخت. دست و دلم به هیچ‌کاری نمی‌رفت. به مرتضی می‌گفتم «تا به حال هرکجا می‌رفتی، مانع رفتنت نمی‌شدم، اما سوریه فرق دارد!»

    *نامی که ناآرامم می‌کرد

    مرتضی دلش می‌خواست مثل همیشه لب به اعتراض باز نکنم اما سوریه فرق داشت. کارم به التماس کشیده بود تا بتوانم مانع از رفتنش شوم. او هم با زبان‌ها و روش‌های مختلف سعی داشت مرا راضی کند. ولی واقعاً نام سوریه هم ناآرامم می‌کرد... من مرتضی را می‌خواستم.

    *هنوز سیر نشده‌ام

    در تمام ماموریت‌ها حس می‌کردم امنیت دارد و سالم می‌ماند اما سوریه؛ نه! تصور می‌کردم هرکس به آنجا رفته به شهادت رسیده! این در حالی بود که مرتضی هیچ حرفی از برنگشتن نمی‌زد.

    به مرتضی می‌گفتم من اغلب روزهای زندگی‌ام را تنها بوده‌ام و هنوز از بودن با تو سیر نشده‌ام! حتی مدتی با او سرسنگین بودم شاید راضی شود که بماند اما...

    *جزیره فارور

    قبل از سفر آخر، یک مرتبه دیگر هم به سوریه رفته بود. سال 93 بعد از فوت خواهرش بود که 2 هفته سفرش طول کشید. در مورد این سفر هیچ حرفی به ما نزد.

    مدتی بعد از اینکه برگشت، از طریق یکی از اقوام از این موضوع مطلع شدیم. او در هیئت هفتگی از دوست مرتضی شنیده بود. به ما گفت که یکی از دوستانش گفته که مرتضی در سوریه بوده است!

    گفتیم «نه! آقا مرتضی جنوب بوده، جزیره فارور. حتی عکس‌هایش در خلیج فارس را هم دیده‌ایم.» گفت «این‌طور نیست. مرتضی سوریه بوده!»

    از خودش که سوال کردیم، می‌خندید و حاشا می‌کرد. بعدها از برخوردهایش فهمیدیم که واقعاً سوریه بوده است.

    *تا بیایی...

    قرار بود برای ماموریتی طولانی به کرج برود. گفت «25- 30 روزه می‌روم و برمی‌گردم.» گفتم «به خانه خودمان می‌روم تا برگردی.» دلم می‌خواست با بچه‌ها تنها باشیم و خاطرات لحظه‌‌های بودن او را مرور کنم تا برگردد. این‌‌طور راحت‌تر بودم.

    مرتضی در پادگان کرج به نیروها آموزش می‌داد. هنوز آنجا بود که تماس گرفت و به بچه‌ها قول داد که وقتی بیاید برای خرید پالتو و چکمه آنها را به بازار ببرد.

    دی ماه بود که تماس گرفت و گفت «فردا به خانه می‌آید.» برایش قورمه سبزی پختم و کلی برای ناهار تدارک دیدم. سه‌شنبه بود که خواهرزاده‌های مرتضی به خانه ما آمدند و گفتند دایی تماس گرفته و گفته شما را به خانه مادربزرگ ببریم.

    *عازم سوریه‌ام

    گفتم «قرار بود به خانه بیاید!» گفتند «دایی تماس گرفته و گفته پادگان کرج هستم و نمی‌توانم بیایم!» در دلم حسابی شاکی شدم. مرتضی چهارشنبه آمد. شب را همان‌جا ماندیم. پنج‌شنبه مرتضی دوباره به محل کار رفت و ساعت 10-11 صبح بود که برگشت.

    نمی‌دانم چرا وقتی در خانه را برایش باز کردم و مرتضی را دیدم، حس کردم انگار مرتضی می‌خواهد پرواز کند!

    همه دور هم نشسته بودیم؛ پدر و مادر مرتضی، من و بچه‌ها. تا وارد اتاق شد، گفت «من یک ساعت دیگر عازم سوریه هستم!» جا خوردم. باورم نمی‌شد!

    *فقط خودت را می‌خواهم

    خیلی عجله داشت. همان دقایق کوتاه، دائماً تلفنش برای هماهنگی‌ها زنگ می‌خورد.

     می‌خواست با همه ما حرف بزند و سفارش‌ کند. کارت‌ها و مدارکش را به من داد، از او نگرفتم! می‌گفتم «مرتضی من فقط خودت را می‌خواهم، کارت‌ها به چه کار من می‌آید؟» دیگر التماس‌ها و اشک‌هایم اثری نداشت. این‌بار مرتضی عزمش را جزم کرده بود. حالا دیگر حتی من هم نمی‌توانستم مانع از رفتنش شوم.

    بعد از شهادتش دیگران خواب دیده ‌بودند که «باید خانم‌ات را راضی کنی...» واقعاً از او راضی شدم.

    *جواب حضرت زینب(س)

    دفعه قبل که قرار بود به سوریه برود و کنسل شد، گفت «راضی می‌شوید که خانم زینب سلام الله علیها از شما ناراحت شود؟ اگر آن دنیا از شما گلایه کند، چه جوابی دارید که به ایشان بدهید؟ چه توجیهی برای کارتان دارید؟ می خواهید بگویید چرا اجازه رفتن را به مرتضی نداده‌ایم؟»

    مادر مرتضی می‌گفت یاد این حرفهایش که ‌افتادم دیگر نتوانستم مانع از رفتنش شوم.

    * آرزوی خداحافظی آخر

    من اما حتی با او خداحافظی نکردم. نمی توانستم به راحتی دل بکنم. با خودم می‌گفتم حضرت زینب از من راضی می‌شود. من مرتضایم را خیلی دوست داشتم. حال که باید از او دل می‌کندم، درد تمام روزهایی که از من دور بود برایم تازه شد و به قلبم فشار می‌آورد.

    حالا اما دائماً با خودم می‌گویم کاش دست‌هایش را می‌گرفتم و بدرقه‌اش می کردم. کاش خانه خودمان بودیم و خوب خداحافظی می‌کردم. هنوز آرزوی خداحافظی آخر و نگاهش به دلم مانده... دهم دی ماه سال 94 بود که اعزام شد.

    *حرف‌هایی که تمام نشد

    خیلی برایش حرف می‌زدم. وقت صحبت کردن هم باید حتماً به چشم‌هایم نگاه می کرد تا خیالم راحت شود که حرف‌هایم را می‌شنود. همیشه حرف‌های نگفته زیادی برایش داشتم. مخصوصاً وقت‌هایی که بعد مدتی از مأموریت برمی‌گشت، حرف‌هایم تمام نمی‌شد!

    آنقدر حرف می زدم که گاهی با خنده می‌گفت «فاطمه خسته نشدی؟» اما من دلم می خواست تمام کارهایی که انجام داده‌ام، تمام برنامه‌هایی که روی آن فکر کرده بودم، همه و همه را برایش بگویم. حرف‌هایی که تنها می‌توان برای همسر زد و نه هیچ‌کس دیگر.

    *زبان تاتی

    انگار که ذوق حرف‌زدن برای مرتضی، مرا به انجام برخی کارها ترغیب می‌کرد. اصلاً یک خانم اگر حرف نزند، می‌میرد.   

    جالب‌تر اینکه اغلب با زبان تاتی با مرتضی صحبت می‌کردم و او به فارسی جوابم را می‌داد. چون می‌دانست دوست دارم زبان محلی‌مان را اصلاً اعتراض هم نمی‌کرد.

    گرداورنده:حمیدضا عباس زاده


    download

    download

    مرتبط ها
    نظرات بینندگان
    نظرات شما